الله لا اله الا هوالحی القیوم
دینی ، داستان ء عکس دینی ء شعر و...
دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, :: 17:37 :: نويسنده : الهام انصاری روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم. یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : الهام انصاری دنیا مانند پژواك اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: "سهم منو بده..." دنیا مانند پژواكی كه از كوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: "سهم منو بده..." و تو در كشمكش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: "چه خدمتی برایت انجام دهم؟..." دنیا هم بتو خواهد گفت: خدمتی برایتان انجام دهم؟ چه ؟ ..." هر كس به دیگری زیانی برساند و یا ضربه ای به كسی بزند، بیشترین زیان را خود از آن خواهد دید، چرا كه هركس در دادگاه عدل الهی در برابر اعمال ناروای خودش مسؤول است. به هر كاری كه دست زدید، نیاز به خداوند و خدمت به مردم را در نظر داشته باشید، زیرا این شیوه ی زندگی معجزه آفرینان است. درستكارترین مردم جهان بیشترین احترام را بسوی خود جلب شده می بینند، حتی اگر آماج بیشترین بدرفتاریها و بی حرمتیها قرار گیرند. تنها راه تغییر عادتها، تكرار رفتارهای تازه است برای آغاز هر تحول در خود، ابتدا منبع تولید ترس و نفرت را در وجود خود شناسایی و ریشه كن كنید. از مهم ترین كارهایی كه به عنوان یك آدم بزرگ می توانید انجام دهید، اینست كه گهگاه به شادمانی دوران كودكی برگردید. اگر مختارید كه بین حق به جانب بودن و مهربانی یكی را انتخاب كنید، مهربانی را انتخاب كنید. افکار، تحلیل ها و پندهای آموزنده اش را نسبت به آنچه که ما آنرا زندگی می نامیم، مرور انتخاب با توست، میتوانی بگوئی: صبح به خیر خدا جان، یا بگوئی : خدا به خیر کنه، صبح شده. به دل خود مراجعه کنید و نسبت به تمام کسانی که در گذشته از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید. عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است. عشقم نثار کسی است که با دستپاچگی در جادهها از من سبقت میگیرد. به کسی که در گوشهٔ خیابان به حالت احتیاج افتاده است، کمی پول بیشتری میدهم. بین جر و بحثهای مردم در یک سوپر مارکت میروم و سعی میکنم به آن محیط عشق ببرم. در غالب هزاران راه، هر روز، عبادت معنویم بخشش عشق است و نه اینکه یک مسیحی، کلیمی، بودایی یا مسلمان باشم، بلکه با اعمالم سعی میکنم شبیه به مسیح، شبیه به بودا، شبیه به موسی، و یا شبیه به محمد باشم. آنان که به قضاوت زندگی دیگران می نشینند، از این حقیقت غافلند که با صرف نیروی خود در این زمینه، خویشتن را از آرامش و صفای باطن محروم می کنند. اگر شخصیت خود را با فعالیتهای شغلی خویش میسنجید، پس وقتی كار نمیكنید فاقد شخصیت هستید. دروغ انفجاری مهلک است در اعتماد به نفس تو و آینده ای که برای خود خواهی ساخت. الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم. بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم. پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم. زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم، و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : الهام انصاری ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب ميفروخت. یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : الهام انصاری روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است. مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : الهام انصاری
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكیل داده بودند. روزى با هم
نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و كار داریم و
قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه
سلطان بزنیم كه تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن
را بررسى كردند، این كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترین
راه ممكن را پیدا كردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و
اقسام طلاجات و عتیقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر
كرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است، نزدیكش رفت
آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى كه رفقایش
متوجه او شدند و خیال كردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى
زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار
خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندین روزه ما به
هدر رفت و ما نمك گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمكش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و
دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوریم و
نمكدان او را هم بشكنیم و ...
آنها در آن دل سكوت سهمگین شب، بدون این كه كسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان
باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه
شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان
نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند دیدند جواهرات
در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق كه كردند دیدند كه دزد خزانه را نبرده است و
گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و ...
بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر
این كار برایش عجیب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت :
عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چیز را ببرد
ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده باید ریشه یابى
كنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد
من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیك او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سركرده دزدها رسید، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت :
سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان
آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسید: این كار
تو بوده ؟ گفت : آرى.
سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این كه مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را
نبردى؟
گفت : چون نمك شما را چشیدم و نمك گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...
سلطان به قدرى عاشق و شیفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حیف است جاى انسان نمك
شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده
بگیرى، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد.
آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حكمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را
تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون
متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاهآباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف
شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازماندههای شهر گندی شاپور نیز
دیده میشود.
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : الهام انصاری
دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت ، اما براي يافتن حقيقت يكي شتاب را برگزيد و
ديگري شكيبايي. اولي گفت: آدميزاد در شتاب آفريده شده، پس بايد در جست وجوي حقيقت
دويد. آنگاه دويد و فرياد برآورد: من شكارچي ام، حقيقت شكار من است. او راست مي
گفت، زيرا حقيقت، غزال تيز پايي بود كه از چشم ها مي گريخت.
اما هر گاه كه او از شكار حقيقت باز مي گشت، دست هايش به خون آغشته بود. شتاب او
تير بود. هميشه او پيش از آن كه چشم در چشم غزال حقيقت بدوزد، او را كشته بود. خانه
باورش مزين به سر غزالان مرده بود. اما حقيقت، غزالي است كه نفس مي كشد. اين چيزي
بود كه او نمي دانست.
ديگري نيز در پي صيد حقيقت بود.اما تير و كمان شتاب را به كناري گذاشت و گفت:
خداوند آدميان را به شكيبايي فراخوانده است. پس من دانه اي مي كارم تا صبوري را
بياموزم و دانه اي كاشت، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر
دانه، دانه اي آفريد. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفريد. زمان گذشت و
شكيبايي سبزه زار شد. و غزالان حقيقت خود به سبزه زار او آمدند. بي بند و بي تير و
بي كمان.
و آن روز، آن مرد، مردي كه عمري به شتاب و شكار زيسته بود، معني دانه و كاشتن و
صبوري را فهميد. پس با دستهاي خوني اش دانه اي در خاك كاشت.
یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 23:18 :: نويسنده : الهام انصاری در روزگاران قديم، پادشاهى بود كه وزير مدبّرى داشت. آن وزير نسبت به پادشاه بسيار وفادار و سرسپرده بود، به طورى كه پادشاه هرگز از خدمات و توصيه و راهنمايىاش بىنياز نبود و در هيچ راهى بدون همراهى وزيرش قدم نمىگذاشت. روزى در حالى كه سلطان ميوهاى را به دو قسمت تقسيم مىنمود، تصادفاً انگشتش را بريد. همانطور كه دست سلطان را مداوا مىنمودند، او از وزيرش سؤال كرد كه چگونه اين اتّفاق براى او افتاد و اضافه كرد كه: ''من بسيار مراقب بودم، امّا به نظر مىرسد كه چاقو به طور خود به خود در دستم لغزيد.'' وزير با كمال ملايمت گفت: ''راجا، نگران نباشيد. مسلّماً خيرى در اين رويداد نهفته است.'' پادشاه خشمناك شد: ''اين ديگر چه فلسفهاى است؟ انگشتم بريده شده و خون از آن جارى است و تو در آنجا به آرامى ايستادهاى و مىگويى كه خيرى در آن است. اگر من صرفاً همين قدر براى تو اهمّيت دارم، ديگر نمىخواهم كه در كنارم باشى.'' پادشاه نگهبانانش را صدا كرد و دستور داد تا وزير را به زندان بيندازند. وزير خود را در كمال آرامش تسليم كرد و هنگامى كه او را به زندان مىبردند با لحنى ساده گفت: ''بله، در اين هم (يعنى به زندان فرستادن من) خيرى وجود دارد.'' چند روز بعد شاه تصميم گرفت به شكار برود. شاه با گروه بزرگى از همراهان به اعماق جنگل رفتند. ناگهان او شروع به تعقيب گوزن زيبايى كرد و چون داراى سريعترين اسب بود، در اندك زمانى ديگران را با فاصله زيادى پشت سر گذاشت. با اين وجود گوزن همچنان فرار مىكرد تا هنگامى كه پادشاه متوجّه شد كه از همراهانش بسيار دور افتاده است. دير هنگام بود و او به عمق جنگل رفته و راهش را گم كرده بود. خوشبختانه آن راجا از قبل تجربه ماجراهاى زيادى را داشت و از اين رو آرامش خود را از دست نداد. او بسيار خسته و تشنه بود. در همان نزديكى درخت سبز بزرگى بود كه نهر كوچكى از كنارش مىگذشت. او با آن آب رفع عطش كرده، سپس به آن درخت تكيه داد و به خواب فرو رفت. پس از مدّت كوتاهى، پادشاه با صداى خش خشى از خواب بيدار شد. آهسته چشمانش را باز كرد و از ديدن صحنهاى كه در مقابل چشمش قرار داشت، گويى از شدّت ترس منجمد شد. شير بزرگى در كنار او ايستاده و بدن او را بو مىكرد. او نمىدانست چه كار كند. بدون حركت مانده و شير را نظاره مىنمود. در حالى كه شير يكى از دستان شاه را بو مىكرد ناگهان غرّشى كرد و گريزان از محل دور شد. پادشاه از خوشاقبالى خود مات و مبهوت مانده بود. او فوراً برخاست و به سوى همراهانش كه تازه او را پيدا كرده بودند، فرياد كشيد و به آنها گفت: ''گوش كنيد، در حالى كه خواب بودم شيرى به سراغم آمده بود. شير بسيار بزرگ و درندهاى بود كه آماده خوردن من بود. امّا نمىدانم چه روى داد كه ناگهان شير از محل دور شد.'' آنها خوشحالى خود را از سلامتى شاه ابراز كردند، امّا هيچ يك نتوانستند دليل گريختن شير از محل را كشف كرده و توجيه كنند. وقتى به قصر بازگشتند، پادشاه دستور داد تا وزيرش را از زندان به نزد او بياورند. شاه جزئيات داستان را براى او تعريف كرد. وزير به سادگى گفت: ''در هر كار، خيرى وجود دارد ماهاراجا.'' شاه پرسيد: ''منظورت چيست كه در آن خيرى وجود دارد؟ اگر راست مىگويى دليل اينكه چرا شير بدون صدمه رساندن به من محل را ترك نمود بيان كن.'' وزير گفت: ''ماهاراجا، شير سلطان حيوانات است، همانطور كه شما پادشاه مردم هستيد، وقتى كه كسى ميوهاى را به شما تقديم مىكند مىبايست ميوه پاك و سالمى باشد. لحظهاى كه مشام آن شير بوى ناخوش زخم را از انگشت بريده شما احساس كرد، فهميد كه شما به طور كامل سالم و تندرست نيستيد و او به عنوان سلطان حيوانات تمايل نداشت از جاندارى تغذيه كند كه جسمش ناسالم و آلوده است. بنابراين، اى راجا، مىبينيد كه همان انگشت بريده و چركين شما زندگىتان را نجات داد. حال مىتوانيد به خوبى به اين امر پى ببريد كه در هر كار، خيرى وجود دارد. و امّا در مورد زندانى شدن من كه گفتم در آن هم خيرى نهفته است: همان طورى كه مىدانيد ما هرگز از همديگر جدا نمىشديم و اگر اين اتّفاق نمىافتاد، من در شكار نيز همراه شما مىآمدم و در جنگل سايه به سايه شما حركت مىكردم. زمانى كه آن شير فرا مىرسيد، ما هر دو در زير آن درخت در خواب بوديم، هر چند كه شير به سبب زخم انگشت شما و بوى نامطبوع جراحت از دريدن شما صرفنظر مىكرد ولى مرا حتماً تكّه تكّه كرده و مىبلعيد. امّا وقتى شما مرا به زندان انداختيد، درواقع زندگى من هم نجات پيدا كرد و اين همان خير نهفته در اين كار بود.'' اغلب، ديدن مصلحتها به هنگام وقوع مصيبت، كار سادهاى نيست. به هر حال خوب است به هنگام ابتلا به درد و رنج و گرفتارى، داستان اين شاه و وزير را به ياد بياوريد. و بدانيد كه اى بسا دردى كه بدان دچار آمدهايد خيرى در آينده نزديك برايتان داشته باشد و به نتيجه مثبت آن گرفتارى، اعتقاد داشته باشيد. در اين موارد مىتوانيد به خودتان بگوييد: ''حتماً در آن خيرى هست.'' به نوعى هم، مانند مانترا عمل مىكند، مىتوانيد دائماً آن را تكرار هم بكنيد و به خودتان در مقابله با مشكلات شهامت بيشترى ببخشيد یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 23:14 :: نويسنده : الهام انصاری نقل شده كه فرمود: خداوند چون حضرت آدم را آفريد، به سمت راست عرش نگريست ، در هاله اى از نور پنج شبح را ديد كه در ركوع و سجودند. پرسيد: خدايا پيش از من نيز كسى را از گل آفريده اى ؟خداوند فرمود: نه . پرسيد: پس اين پنج شبحى كه به هيئت و چهره منند، كيانند؟ خداوند فرمود: پنج نفر از فرزندان تو هستند، اگر آنان نبودند، تو را نمى آفريدم . نامشان را از نامهاى خودم مشتق ساخته ام . اگر نبودند، بهشت و دوزخ و عرش و كرسى و آسمان و زمين و فرشتگان و جن و انس را نمى آفريدم ... اينان برگزيدگان منند. من به خاطر و به وسيله اينها ديگران را نجات مى بخشم و (به خاطر دشمنى با اينان ) هلاك مى سازم . هرگاه حاجتى به من داشتى به اينان توسل بجوى . آن گاه پيامبر فرمود: ما كشتى نجاتيم ، هركس در اين كشتى آويزد، نجات يابد و هر كه جا بماند، هلاك مى شود. هركس به درگاه خدا نيازى دارد، پس به وسيله ما اهل بيت از خدا بخواهد درباره وبلاگ خداوندا به من بیاموز: دوست بدارم کسانی را، که دوستم ندارند عشق بورزم به کسانی، که عاشقم نیستند محبت کنم به کسانی، که محبتی در حقم نکردند بگریم با کسانی، که هرگز غمم را نخوردند و بخندم با کسانی، که هرگز شادیهایشان را با من قسمت نکردند. ......................................... تبادل اطلاعات و تجربيات يكي از اهداف بزرگ زندگي در قرن بيست و يكم است.هدف ازايجاداين وبلاگ ارائه ي تجربيات ديني و فرهنگي در زمينه هاي مختلف و تبادل نظر با هم سن و سالان خوددرسراسر ايران سرفراز مي باشد.باشد كه با همت وتلاشي مضاعف در سال تولید ملی حمایت از کار و سرمایه ایرانی يكي از آينده سازان ميهن عزيزمان باشيم. الهام انصاری ansarielham76@gmail.com آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||
|